شراره عزیزم

فردا که به مسافرت میروی، از همین الان همه غربت و تنهایی شهر من را گرفته است. به سان کودکی که مادر خودش را در هیاهوی شلوغیهای شهر گم کرده باشد. نمیدانم این لحظه های پر اضطراب و تنهایی بر من چگونه میگذرد. آیا اصلا میگذرد...

نمیدانم

فقط میدانم بر روی من برای تحمل همه لحظه های دور بودن از تو حساب نکن. از همیشه به شکسته شدن و خیس شدن چشمانم نزدیک ترم و سرمایی تمام وجودم را گرفته که انگار فقط با حضور تو گرم می شود.

به سلامت برو و زود برگرد...

زودتر از روزی که برخواهی گشت.