شراره عزیزم
فردا که به مسافرت میروی، از همین الان همه غربت و تنهایی شهر من را گرفته است. به سان کودکی که مادر خودش را در هیاهوی شلوغیهای شهر گم کرده باشد. نمیدانم این لحظه های پر اضطراب و تنهایی بر من چگونه میگذرد. آیا اصلا میگذرد...
نمیدانم
فقط میدانم بر روی من برای تحمل همه لحظه های دور بودن از تو حساب نکن. از همیشه به شکسته شدن و خیس شدن چشمانم نزدیک ترم و سرمایی تمام وجودم را گرفته که انگار فقط با حضور تو گرم می شود.
به سلامت برو و زود برگرد...
زودتر از روزی که برخواهی گشت.
+ نوشته شده در شنبه یکم آبان ۱۴۰۰ ساعت 17:43 توسط سعید
|
اشکهایی که سرازیر میشوند، حرفهای فرو خورده ای هستند که زمانی باید زده می شدند، اینجا برای دوست داشتن و از دوست داشتن می نویسم... از شراره و برای شراره...